بنام يزدان پاك 

 

مقدمه:
بازي هايي كه بصورت آن لاين بازي ميشوند مثل تراوين كه محل وقوع داستان ما است مثل جاهاي ديگه اي از اينترنت با افراد مختلف و سلايق و ديدگاه هاي متفاوت و خلق و خوهايي گاهي عجيب آشنا ميشي كه هر كدومشون پر از رمز و راز هستند .
داستان زير الهام گرفته از جريان واقعي است دوستاني كه تراوين بازي ميكنن شايد شنيده باشنش چون تو پروفايل بازيكناي زيادي ديدمش كه خودم هم چند وقت تو پروفايلم بود. خودم عنوان مسافر كوچولو رو براش در نظر گرفتم نميدونم چقدر بهش ميخوره فقط ذكر اين نكته بنظرم واجبه كه تو داستان بناچار مجبور به استفاده از اصطلاحات رايج و مرسوم توي بازي تراوين هستم و بخوام هر كدوم رو توضيح و تعريف كنم خيلي طولاني و از زيبايي اون كم ميكنه چون خيلي شون نياز به توضيح زياد دارند براي همين توضيحي در مورد اونا نميدونم شما فقط بدونيد هر كدوم يه عمل خاص مثل بقيه بازي ها است و بهشون توجه نكنيد....و اما داستان

 

 

مسافر كوچولو

 

 

 

 

 

 

 

بعد از خوردن شام مطابق برنامه هر شبم رفتم پشت ميز كامپيوترم نشستم و روشنش كردم... تا سيستم عاملش داشت لود ميشد و بالا مي اومد سيم تلفن رو از گوشي كوچك روي ميزم جدا كردم و به مودم كامپيوترم وصلش كردم و نشستم.
اول مثل هميشه مديا پلير رو باز كردم و موسيقي مورد علاقه ام رو گذاشتم و رفتم تو اينترنت و يكراست رفتم تو سايت تراوين...كلا بازيهاي استراتژيك رو خيلي دوست دارم چون باعث ميشه فكر و هوشت رو بكار بندازي بهترين تصميم گيري هاي ممكن رو در مورد يه چيز اتخاذ كني كه بهترين نتيجه رو داشته باشي و اينطوري خودت رو با بقيه محك بزني به قول معروف بدوني چند مرده حلاجي؟
كانكت شدم و وارد اكانتم شدم مثل همه بازيكناي ديگه اول يه نگاه اجمالي انداختم و فكر كردم چيكار ميشه كرد و چقدر منابع احتياج دارم و تصميمهايي گرفتم و انجام دادم ولي براي يه كار واجب منابع كم آوردم و تصميم گرفتم به بازيكناي دور و بر مثل هميشه ناخونك بزنم ليست فاروم رو باز كردم و شروع به فرستادن نيروهايي كه داشتم براي غارت دهكده هاي اطراف كردم...بعد از غارت منابع يه دهكده اطرافم يه نامه و پيغام برام اومد رفتم تو قسمت نامه ها بازش كردم....باز اين پسره محمد بود كه خواهش و تمنا ميكرد كه غارتش نكنم و از اين حرفها كه گوشم از شنيدنشون پر بود. تا آخر شب دو سه بار ديگه همون دهكده رو كه از شانس بدش طفلك نزديك بهم بود رو غارت كردم و هر بار همون پسره محمد منظورمه بهم پيغام ميداد و كلي خواهش و تمنا ميكرد غارت نكنم دهكده اش رو منم كه يه بازيكن حرفه اي بودم و گوشم بدهكار نبود...فردا يه بار ظهر و يه بار هم شب باز كانكت شدم و كمي بازي كردم و روز بعد از اون آخراي شب از يه مهموني كه برگشتم نشستم پشت ميز و مشغول بازي شدم و از بخت بد دهكده هاي اطرافم اينبار طي يه حمله بزرگ تعداد زيادي نيرو از دست دادم و احتياج به منابع زيادي براي جبران داشتم رو همين حساب از نزديكترين دهكده كه همون دهكده محمد بود شروع كردم كه ديدم به به ... انبار هاش پر از منابع هستند و يه چهل پنجاه تايي هم سرباز پياده ساخته بود كه نيشخندم رو باز كرد گفتم: آخه كوچولو اين چهل تا پنجاه تا سرباز ميخوان محافظتت كنن....يه 500 تا شواليه سزار كه عشق من تو بازي بودن رو فرستادم همشون رو كشتم و تو دو حمله انبارش رو تقريبا خالي كردم و پيش خودم گفتم اين كه از همه نرديكتره چرا منتظر باشم بي خودي و ده بيست تا حمله بزنم يه ذره يه ذره غارت كنم ....نيروهايي كه از دست داده بودم رو بازسازي كردم كه باز چند نامه و پيغام تو صندوق پستي اكانتم اومد كه چون مشغول يه حمله بزرگ بودم بي خيال خوندنشون شدم و بعد از تموم شدن حمله هم كامپيوتر رو خاموش كردم رفتم گرفتم خوابيدم....
روز بعدش حوالي ظهر بود كه بيكار بودم و باز مشغول بازي شدم ديدم اي واي نزديك بيست تا نامه اومده برام همشون هم فقط از طرف محمد بود و همشون هم فقط يك جمله خيلي كوتاه بود ...خيلي نامردي نامرد نامرد نامرد....يه لحظه براي اولينبار توي اين چند وقت اخير دلم براي يه بازيكن ديگه سوخت از نحوه بازي كردن و پيغامهاش كاملا مشخص بود تازه كاره و سن كمي هم بايد داشته باشه....
تا دوروز بعد منتظر برگشتش بودم سابقه نداشت يه روز هم غايب باشه و معمولا روزي چند بار به اكانتش سر ميزد كه از كارهايي كه انجام مبداد مشخص ميشد...ولي حالا يه دفعه دو روز يه بار هم سر نزده بود چند تا جاسوس فرستادم تو دهكده اش ديدم انبارهاش پر شدن و داره سر ريز ميشن ولي دلم نيومد به دهكده اش ناخونك بزنم.....
دو سه روز ديگه گذشت و خبري ازش نشد گفتم احتمالا از اين دسته بازيكناس كه حوصله اش از بازي يا حمله هاي من سر رفته و بي خيال بازي شده كه چند روز بعد در كمال تعجب نامه اي از طرفش برام فرستاده شده بود كه خوندش خيلي نگرانم كرد.....
سلام دوست غريبه....من باباي محمد هستم اگه هر وقت اومدين لطف كنيد با اين شماره باهام تماس بگيرين ....خواهش ميكنم موضوع خيلي مهمي رو بايد به اطلاعت برسونم خيلي سپاسگذارتون ميشم خواهش ميكنم حتما تماس بگيرين هر ساعتي از شبانه روز بود اصلا مهم نيست...منتظرم....091xxxxxxx.......
خدايا...چي شده اينقدر اصرار داشت براش زنگ بزنم...ساعت 2 شب بود دلم رو به دريا زدم و براش زنگ زدم.....
-سلام شب بخير....ببخشيد دير وقت مزاحم ميشم خودتون گفتين هر ساعت بود تماس بگير....من شاهين هستم....
صداي خيلي گرفته اي كه غم و اندوه از لحن صداش كاملا هويدا بود بعد و سلام و معرفي خودش و احوالپرسي مختصر بگريه افتاد...
-آقا جواد به خودتون مسلط باشين خواهش ميكنم جريان چيه براي محمد اتفاقي افتاده
-كمكم كن شاهين جان كمكم كن....اين غم بدجور تو دلم سنگيني ميكنه ...داره از پا درم مياره...محمد...محمد كوچولوي من....سرطان خون داره....چند هفته بيشتر زنده نيست.....
ديگه چيزي نشنيدم تا چند دقيقه....انگار طفلك حودش ميدونست كه با شنيدن اين خبر چه حالي بهم دست ميده و قطع كرده بود گوشي رو....نيم ساعت بعد زنگ زد خودش و برام تعريف كرد كه محمدش ده ساله است و به سرطان خون مبتلا است كه تو مراحل آخرشه و فقط يكي دو هفته ديگه زنده ميمونه...باز بگريه افتادم و وقتي بفكر خواهش ها و التماسهاش مي افتادم جيگرم بيشتر آتيش ميگرفت آرومتر شدم برام گفت كه چطور امروز وقتي داشته سر محمد رو براي عكسبرداري ميتراشيده چطور وقتي اون بگريه افتاده بعد ماشين رو به دست اون داده و گفته حالا تو بيا سر منو بتراش اين قسمتش خيلي منقلبم كرد.....
بعد ازش پرسيدم جريان اين بازي تراوين چيه و اونم گفت محمد خودش از تو بازيها و سرگرمي ها از اين بازي خوشش اومده و اونو انتخاب كرده.....از اينكه تنها سرگرمس و تفريح پسر بچه اي كه دو هفته بيشتر زنده نيست رو اونطور ازش گرفته بودم از خودم نفرت پيدا كردم و گفتم ببيني توي اون همه بازيكني كه اينطور مجبور به ترك بازيشون كردم چند مورد از اين دست چيزا بوده خجالت نميكشي براي چند دقيقه بازي دل اين همه آدم رو اونطور شكستي و وادارشون كردي چيزي رو كه دوست داشتن بذارن كنار بخاطر اينكه تو يه كم وارد تري و بلدي چطور بازي كني...
-آقا جواد لطف مي كنيد رمز اكانتش رو بهم بدين ميخوام يه كارايي براش بكنم....
آقا جواد هم خودش كانكت شد و اونشب با هم كلي نيرو براي اكانتش ساختيم ....ظهرش زود از سر كار اومدم پريدم پشت ميزم و منتظر اومدن محمد بودم كه ديدم داره بهم حمله ميكنه سريع نيروهاي توي دهكده ام رو فرستادم دهكده هاي ديگه ام و تعداد كمي گذاشتم كه تو همون حمله اول محمد كشته شدن و اونم تو چند حمله حسابي غارتم كرد....
براش يه پيغام فرستادم و يه كم خط و نشون كشيدم و كمي بعد تعدادي نيرو ساختم حمله كردم دهكده اش كه ميدونستم چقدر نيرو داره و نيروهاي خودم رو طوري انتخاب كرده بودم كه همگي كشته بشن تو حمله .....باز بهش پيغام دادم و گفتم بيا كاري بكار هم نداشته باشيم بي خيال شو.....ولي باز جواب نداد نامه سومم رو آخري جواب داد و گفت بود توش كه ...من با نامردها حرف نميزنم.....زود جواب دادم كه بابا غلط كردم اشتباه كردم تو ببخش و كاري بهم نداشته باش... كه جواب داد....تا حالا تو اذيتم ميكردي حالا كه نيروهات رو از دست دادي ميگي ببخشمت....
خلاصه بعد از ظهر سر كار نرفتم و تا شب با محمد هي بازي ميكردم و نامه رد و بدل مي كرديم به تعداد كم نيرو مي ساختم كه تو حملات اون از بين ميرفتن و اين قضيه خيلي خوشحالش ميكرد و وقتي خوشحالي اش بيشتر ميشد كه تو نامه هام به التماس و زاري ميپرداختم كه ببخش بابا غلط كردم.....
اونشب از اينكه تونسته بودم دل اونو براي مدت كوتاهي هم كه شده شاد كنم خيلي احساس آرامش ميكردم.....
روزها بتندي ميگذشت و منم فقط كارم اين بود كه مواظب باشم انبارهام هميشه پر باشه تا وقتي اون حمله ميكنه نيروهاش با دست پر برگردن و خوشحال بشه....دلم ميخواست اين وضع تا ابد ادامه داشته باشه و من فقط اينكارم باشه كه بساط شادي و تفريح خوبي رو براش مهيا كنم ولي جلو توقف زمان رو نمي تونستم بگيرم كم كم محمد داشت آماده ميشد كه يه دهكده تسخير كنه منم يه دهكده چاق و چله براش نزديك اكانتش درست كردم اونو تسخير كنه....كه روز ظهر اولين حمله رو براي تسخير اون دهكده كرد ولي هر چه منتظر حمله بعدش شدم خبري نشد...
شب هم خبري ازش نشد و روز بعد و روزهاي بعد....منم شماره تلفن رو كه رو يه تكه كاغذ يادداشت كرده بودم رو گم كردم و نتونستم خبري ازش بگيرم...ده روزي گذشت كه يه شب وقتي رفتم خونه رفتم تو اكانتم با ديدن اينكه دهكده توسط اكانت محمد تسخير شده از خوشحالي جيغي كشيدم و زود صندوق نامه ها رو باز كردم كه ديدم يه نا مه از طرف اكانتش برام اومده.....
--سلام شاهين جان بابت همه زحمتهايي كه كشيدي ممنونم ازت عزيزم....محمد من خوابيده براي هميشه بخواب رفته تا از درد و رنج راحت بشه....ديگه درد نميكشه ديگه راحت شد....منم فقط اومدم آخرين خواسته اش رو انجام بدم و اين دهكده رو براش چيف كنم روز آخر گفت كه حيف نشد اون دهكده رو چيف(تسخير كردن منظوره)بابا قول بده برام اينكار رو بكني.....به قولم عمل كردم....بدرود غريب آشنا.....
به خودم اومدم تنها تو هواي كمي سوزناك پاييز بين درختهاي پارك جنگلي پشت خونه مون داشتم قدم ميزدم و تو فكر محمد بودم كه چرا اينقدر كوتاه زندگي كرد طفلك اونم يه زندگي پر از درد و رنج... خدايا چه صبري پدر و مادر زجز كشيده اش دارن پسر بچه ده ساله ات مثل شمع قطره قطره جلوي چشمات آب بشه....چه تحملي ميخواد خدا.....خدايا بهشون صبري بده به اندازه بزرگي اين مصيبت....آمين

 

 

شهريار. ب

بهار 92


موضوعات مرتبط: مسافر كوچولو ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, | 5:16 AM | نویسنده : شهريار.ب |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.